روزنوشت های آقای سر به هوا ...
امکانات جدید به وب اضافه شد ...
بعد از مدت ها تصمیم گرفتم وبم رو از حالت یه طرفه خارج کنم و شمارو هم تو نوشتن قسمتی از مطالب سهیم کنم . اینطوری همه ترغیب به نوشتن میشن و خیلی ها استعدادهاشون رو پیدا میکنن ...
اعترافات احمقانه شما :
اولین قسمتی که اضافه کردم بخش اعترافات شماست . این قسمت تو وب قبلیم هم بود و استقبال خوبی ازش میشد به همین خاطر دوباره ایجادش کردم . نحوه کارش هم از این قراره که شما اعترافات ، سوتی ها و اشتباهات کلامی و عملی که تو روزمرگی هاتون باهاش مواجه میشین رو برای ما ارسال میکنین و در عین حال از نوشته های بقیه هم لذت میبرین و لبخند روی لباتون میاد . برای شرکت تو این قسمت حتما قوانین رو مطالعه کنید و همین الان دست به کار بشین ...
اتاق آرزوها :
اتاقی پر از آرزوهای رنگارنگ شما ! از کوچک گرفته تا بزرگ ! آرزوهایی که هر روز برای رسیدن بهش تلاش میکنین . اتاق آرزوها دومین قسمتیه که به وبم اضافه کردم و شما میتونین تمام آرزوهاتون رو با اسم خودتون به ثبت برسونین و از خوندن آروزهای بقیه هم لذت ببرین . برای مشارکت تو این قسمت هم حتما قوانین رو مطالعه کنید ...
فکرهاتو بنویس :
فکرها ، مسالهها و ایدههایمان را ثبت کنیم و با دیگران به اشتراک بگذاریم و یا حتی با کمک هم ، به ایدهها و راهحلهای جدید مشترک برسیم ! درسته ! اینجا همون جاییه که باید نوآوری های ذهنمون رو خالی کنیم ! لازم به ذکر نیست که برای مشارکت تو این قسمت هم حتما قوانین رو مطالعه کنید ...
حتما این بخش هارو به دوستاتون هم معرفی کنید تا اونا هم بتونن تو این چالش های قشنگ شریک بشن ...
امکانات جدید به وب اضافه شد ...
بعد از مدت ها تصمیم گرفتم وبم رو از حالت یه طرفه خارج کنم و شمارو هم تو نوشتن قسمتی از مطالب سهیم کنم . اینطوری همه ترغیب به نوشتن میشن و خیلی ها استعدادهاشون رو پیدا میکنن ...
اعترافات احمقانه شما :
اولین قسمتی که اضافه کردم بخش اعترافات شماست . این قسمت تو وب قبلیم هم بود و استقبال خوبی ازش میشد به همین خاطر دوباره ایجادش کردم . نحوه کارش هم از این قراره که شما اعترافات ، سوتی ها و اشتباهات کلامی و عملی که تو روزمرگی هاتون باهاش مواجه میشین رو برای ما ارسال میکنین و در عین حال از نوشته های بقیه هم لذت میبرین و لبخند روی لباتون میاد . برای شرکت تو این قسمت حتما قوانین رو مطالعه کنید و همین الان دست به کار بشین ...
اتاق آرزوها :
اتاقی پر از آرزوهای رنگارنگ شما ! از کوچک گرفته تا بزرگ ! آرزوهایی که هر روز برای رسیدن بهش تلاش میکنین . اتاق آرزوها دومین قسمتیه که به وبم اضافه کردم و شما میتونین تمام آرزوهاتون رو با اسم خودتون به ثبت برسونین و از خوندن آروزهای بقیه هم لذت ببرین . برای مشارکت تو این قسمت هم حتما قوانین رو مطالعه کنید ...
فکرهاتو بنویس :
فکرها ، مسالهها و ایدههایمان را ثبت کنیم و با دیگران به اشتراک بگذاریم و یا حتی با کمک هم ، به ایدهها و راهحلهای جدید مشترک برسیم ! درسته ! اینجا همون جاییه که باید نوآوری های ذهنمون رو خالی کنیم ! لازم به ذکر نیست که برای مشارکت تو این قسمت هم حتما قوانین رو مطالعه کنید ...
حتما این بخش هارو به دوستاتون هم معرفی کنید تا اونا هم بتونن تو این چالش های قشنگ شریک بشن ...
من لعنتی همینم نه بیشتر !
من شاید دوست داشته باشم ساعت ها بشینم و نوشته های آموزشیه یه کانال تلگرام رو با 100 نفر عضو بارها و بارها بخونم و خسته نشم و یاد شاید دوست داشته باشم وقتی بهم سیگار تعارف میکنن با اینکه از بوی دودش خوشم میاد بگم نه ممنون من اهل دود نیستم . من دوست دارم دوربینم رو بردارم و بزنم تو دل صحنه هایی که میشه کلی عکس های خوب ازشون گرفت و دست آخر هم بدونه یه عکس گرفته شده برگردم خونه و مدام خودم رو توجیح کنم که نه ! اون چیزی که میخواستم نشد ...
به نظر من اگر شادترین آدم دنیا هم باشم ، اگر توانایی این رو داشته باشم که با حرفهام ساعت ها با حرفام تورو بخندونم و به ذوق بیارم باز هم وقتایی هست که دوست دارم توی خودم باشم و حتی تویی که جونم به جونت بستس کنارم نبینم ! آدمیزاده دیگه ؛ منم از دایره آدم ها خارج نیستم ! بعضی وقتا رفتارهایی ازم سر میزنه که دست خودم نیست . مثل خوردن توت خشک با تخمه کدو که یه مزه شور شیرین حال به هم زن درست میکنه که فقط من دوسش دارم ! و یا تمیز کردن لاستیک های ماشین با واکس و اسپری که به اعتقاد من همیشه باید کاملا مشکی و براق باشه تا جذابیت ماشین رو چند برابر کنه ...
راستی ! اینم بگم که موزیک بخش جدا نشدنی از زندگی منه و به اعتقادم هر علامه ای که اونو حروم میدونه هیچ بخضی از مغزش یه نوت موسیقی رو هم درک نکرده ! و در کل من همینم ! منی که عوض نمیشه و دوست داره همینطوری بمونه ! دوست داره سخت ترین کارها انجام بده و پاشو توی دشوارترین راه ها بذاره تا تحسین همرو دنبال خودش داشته باشه ! و یا حتی همیشه دوست داره متفاوت باشه و متفاوت بنویسه ...
چقدر حرف های بی خود زدم ...
من لعنتی همینم نه بیشتر !
من شاید دوست داشته باشم ساعت ها بشینم و نوشته های آموزشیه یه کانال تلگرام رو با 100 نفر عضو بارها و بارها بخونم و خسته نشم و یاد شاید دوست داشته باشم وقتی بهم سیگار تعارف میکنن با اینکه از بوی دودش خوشم میاد بگم نه ممنون من اهل دود نیستم . من دوست دارم دوربینم رو بردارم و بزنم تو دل صحنه هایی که میشه کلی عکس های خوب ازشون گرفت و دست آخر هم بدونه یه عکس گرفته شده برگردم خونه و مدام خودم رو توجیح کنم که نه ! اون چیزی که میخواستم نشد ...
به نظر من اگر شادترین آدم دنیا هم باشم ، اگر توانایی این رو داشته باشم که با حرفهام ساعت ها با حرفام تورو بخندونم و به ذوق بیارم باز هم وقتایی هست که دوست دارم توی خودم باشم و حتی تویی که جونم به جونت بستس کنارم نبینم ! آدمیزاده دیگه ؛ منم از دایره آدم ها خارج نیستم ! بعضی وقتا رفتارهایی ازم سر میزنه که دست خودم نیست . مثل خوردن توت خشک با تخمه کدو که یه مزه شور شیرین حال به هم زن درست میکنه که فقط من دوسش دارم ! و یا تمیز کردن لاستیک های ماشین با واکس و اسپری که به اعتقاد من همیشه باید کاملا مشکی و براق باشه تا جذابیت ماشین رو چند برابر کنه ...
راستی ! اینم بگم که موزیک بخش جدا نشدنی از زندگی منه و به اعتقادم هر علامه ای که اونو حروم میدونه هیچ بخضی از مغزش یه نوت موسیقی رو هم درک نکرده ! و در کل من همینم ! منی که عوض نمیشه و دوست داره همینطوری بمونه ! دوست داره سخت ترین کارها انجام بده و پاشو توی دشوارترین راه ها بذاره تا تحسین همرو دنبال خودش داشته باشه ! و یا حتی همیشه دوست داره متفاوت باشه و متفاوت بنویسه ...
چقدر حرف های بی خود زدم ...
بریم نمایشگاه کتاب تفریح ؟!
چند روز پیش داشتم از قسمت ریکاوری اتاق عمل رد میشدم تا برم سمت استیشن که ناخوداگاه صدای دوتا از همکارامونو شنیدم که تو اتاق کناری داشتن راجع به نمایشگاه کتاب شهر آفتاب تهران با هم صحبت میکردن . یکم گوشهامو تیزتر کردم و رفتم نزدیک تا بهتر مکالمشونو بشنوم ...
- خوب دکتر جان شما نمایشگاه کتاب رفتی ؟
+ نه هنوز فرصت نکردم ولی باید برم .
- آره حتما برین ؛ خیلی قشنگ و بزرگ ساختنش . ساختمون هاش مثل آشیانه هواپیماهای شکاری میمونه . تازه ایستگاه متروی شهر آفتاب رو هم افتتاح کردن و راحت میتونین با مترو برین از وسط نمایشگاه بیاین بیرون .
+ چقدر جالب ! پس حتما لازم شد برم . راستی ، پارکینگ هم داره ؟ چون من زیاد حوصله مترو رو ندارم و با مشین شخصیم راحتترم .
- آره داره . چه پارکینگی هم ! بزرگ و خیلی مرتب ! قشنگ یه مبلغی ورودی میدین و راهنماییتون میکنن که کجا جا هست تا پارک کنین .
+ خیلی خوبه واقعا خوشم اومد . یه کار مثبتی انجام داد شهرداری .
- آره دستشون درد نکنه . دکتر فقط رفتی یه سری رستوران زدن که غذاهای خوشمزه ای داره ؛ ناهارتم میتونی اونجا بخوری . اگر بچه هارم میبری پارک و فضای بازی برای بچه ها داره . یه زیر انداز هم ببر راحت بشینین با خانومت اینا یه تفریحی هم بکنین !
+ چقدر خوب ! آره حتما میریم فردا . چند وقتی هم هست درگیره کارم امیر علی پسرم رو نبردم پارک . دستت درد نکنه ...
وقتی مکالمشون تموم شد تو دلم گفتم وقت کردین یه نگاهی به کتاب ها هم بندازین رنگ جلداش قشنگه روحیتون رو عوض میکنه ...
پی نوشتـــ :
سرانه مطالعه تو ایران چقدره ؟ عددش کوچیکه نمیشه خوندش ...
بریم نمایشگاه کتاب تفریح ؟!
چند روز پیش داشتم از قسمت ریکاوری اتاق عمل رد میشدم تا برم سمت استیشن که ناخوداگاه صدای دوتا از همکارامونو شنیدم که تو اتاق کناری داشتن راجع به نمایشگاه کتاب شهر آفتاب تهران با هم صحبت میکردن . یکم گوشهامو تیزتر کردم و رفتم نزدیک تا بهتر مکالمشونو بشنوم ...
- خوب دکتر جان شما نمایشگاه کتاب رفتی ؟
+ نه هنوز فرصت نکردم ولی باید برم .
- آره حتما برین ؛ خیلی قشنگ و بزرگ ساختنش . ساختمون هاش مثل آشیانه هواپیماهای شکاری میمونه . تازه ایستگاه متروی شهر آفتاب رو هم افتتاح کردن و راحت میتونین با مترو برین از وسط نمایشگاه بیاین بیرون .
+ چقدر جالب ! پس حتما لازم شد برم . راستی ، پارکینگ هم داره ؟ چون من زیاد حوصله مترو رو ندارم و با مشین شخصیم راحتترم .
- آره داره . چه پارکینگی هم ! بزرگ و خیلی مرتب ! قشنگ یه مبلغی ورودی میدین و راهنماییتون میکنن که کجا جا هست تا پارک کنین .
+ خیلی خوبه واقعا خوشم اومد . یه کار مثبتی انجام داد شهرداری .
- آره دستشون درد نکنه . دکتر فقط رفتی یه سری رستوران زدن که غذاهای خوشمزه ای داره ؛ ناهارتم میتونی اونجا بخوری . اگر بچه هارم میبری پارک و فضای بازی برای بچه ها داره . یه زیر انداز هم ببر راحت بشینین با خانومت اینا یه تفریحی هم بکنین !
+ چقدر خوب ! آره حتما میریم فردا . چند وقتی هم هست درگیره کارم امیر علی پسرم رو نبردم پارک . دستت درد نکنه ...
وقتی مکالمشون تموم شد تو دلم گفتم وقت کردین یه نگاهی به کتاب ها هم بندازین رنگ جلداش قشنگه روحیتون رو عوض میکنه ...
پی نوشتـــ :
سرانه مطالعه تو ایران چقدره ؟ عددش کوچیکه نمیشه خوندش ...
از عشق پروردگار ندیدم خوش تر ...
یه دوستی تو تلگرام برام نوشت : خدا گفت : من همه جا با شما بودهام ، هستم و خواهم بود و حتی در جهنم نیز تنهایتان نخواهم گذاشت . شما همراه با من وارد آنجا میشوید و من هستم که از آن عبورتان میدهم ؛ جایی که نه زمان در آن وجود دارد و نه مکانی محسوب میشود ؛ هر چند که شما آن را مکان میپندارید ؛ همانگونه که به علت عدم وجود زمان ، آن را جاویدان نیز میانگارید .
تنها چیزی که در جهنم وجود دارد ، آتشی از جنس آگاهی است که برای شما تلخ و برای من شیرین است . زیرا به کمک این آتش است که حایل بین من و شما که همان حجاب ناشی از گناهان شما است ، سوزانیده شده ، پس از آن ، ما به یکدیگر رسیده ، بعد از پیمان نخست ، بار دیگر شما را باز مییابم تا برای « آزمایش آخر » این بار همهی قدرت خود را در اختیار شما بگذارم .
اینک ما به هم رسیدهایم ؛ چیزی که ظاهراً منتظرش بودید و وصالی که طلبش را داشتید ؛ اما نه به اندازهای که من مشتاق بودم . شما مرا بخشنده میدانید ؛ ولی اصلاً حد آن را نمیدانید و از آن صرفا تصوری مبهم دارید . میزان بخشندگی من را پس از وصال خواهید فهمید ؛ وقتی که همهی قدرت خود را به شما ببخشم . فقط در آنجاست که مفهوم بخشندهی مهربان را خواهید فهمید . حال من هستم و شما . آیا با داشتن همهی قدرت من و احساس بی نیازی ، باز هم طالب من خواهید بود ؟
من برای رسیدن به شما ، مرگ و جهنم را خلق کردم تا نشانی بر « رحیم » بودن من باشد و نشانی بر قدرت خلاقیتی که ناشی از شوق رسیدن به شما است و شما ناآگاه و بی خبر از آن ، هر لحظه در آه و ناله و فریاد و طغیان نسبت به من قرار دارید .
من « رحمان » بودم تا بتوانم بازیگوشیها و بی اعتناییهای معشوقم را نظاره کنم و باز هم به دنبال او باشم و سایهی رحمانیت خود را بر سر او بگسترانم . در عوض شما نمیدانید که با من چه کردهاید ! ای کاش من نیز میتوانستم مانند شما شکایتهای خود را به جایی ببرم !
مرگ و جهنم ، همچون داروهای تلخی هستند که مادری با دلسوزی تمام به زور به طفل خود میخوراند تا او را درمان کند ولی خود بیش از طفلش تلخی دارو را درک میکند و طفل بی خبر از همه جا و بدون اطلاع از عشق مادر ، گریان و نالان است از این که چرا چنین خشونتی نسبت به او اعمال میشود .
بدون مرگ و جهنم ، ما هرگز به یکدیگر نمیرسیدیم و حداقل ، من عاشقی مهجور میماندم و شما نیز در نیازمندی ابدی باقی میماندید . اما شما بعد از این وصال ، همین که مطمئن شدید که عاشق سینه چاک ، در اختیار شماست و شما سوار بر اریکه قدرت او میتوانید یکه تازی کنید ، با او چه میکنید ؟
من «رحمان» بودم تا بتوانم بازیگوشیها و بی اعتناییهای معشوقم را نظاره کنم و باز هم به دنبال او باشم و سایهی رحمانیت خود را بر سر او بگسترانم . در عوض شما نمیدانید که با من چه کردهاید ! ای کاش من نیز میتوانستم مانند شما شکایتهای خود را به جایی ببرم ! اما از این بابت نیز ناراضی نیستم ؛ زیرا که من هم اگرچه سرانجام آگاه میشوید و شما را دارم و میدانم که بالاخره از یکدیگر راضی خواهیم شد .
آری من به شما میرسم و همه چیز خود را به پای معشوق خود تقدیم میکنم و در آن صورت آنجا بهشت شما خواهد بود . نه آن بهشت روز نخست که بهشت ناآگاهی بود ؛ بلکه بهشت آگاهی . بهشتهایی که شما آن را بر اساس آگاهیها ، دانستهها و میل و سلیقههای خود بنا خواهید کرد . پس از کسب این تجربه خواهید فهمید که همه چیز عاشق شما ، در اختیار شماست و شما میتوانید با قدرتی که در اختیار دارید ، جهانها خلق کرده ، بر ابعادی سایه بگسترانید که هرگز تصورش را نداشتید و به زودی یقین حاصل میکنید که دارای قدرتی خدایی هستید . آن زمان که شما اینگونه خدا شدید ، میخواهید بدانید که با من چه خواهید کرد ؟
شما مرا بخشنده میدانید ؛ ولی اصلاً حد آن را نمیدانید و از آن صرفا تصوری مبهم دارید . میزان بخشندگی من را پس از وصال خواهید فهمی د؛ وقتی که همهی قدرت خود را به شما ببخشم . فقط در آنجاست که مفهوم بخشندهی مهربان را خواهید فهمید . حال من هستم و شما . آیا با داشتن همهی قدرت من و احساس بی نیازی ، باز هم طالب من خواهید بود؟
شاید اگر همه داستان را بدانید ، برای من عاشق گریه کنید . برخی از شما پس از کسب اطمینان از قدرت خدایی خود و احساس بینیازی نسبت به من ، خواهید گفت : " حالا که خدا هستیم و بی نیاز به او ، چرا برای خود خدایی نکنیم ؟ " و فقط عدهی اندکی خواهند بود که خدایی در وحدت را انتخاب کرده ، به سوی من آمده ، با من به وحدت میرسند . بلی ! خدای در وحدت و خدای در کثرت ، آخرین آزمایش است و شما کدام را انتخاب خواهید کرد ؟
شاید بگویید که برای اتخاذ چنین تصمیمی وقت بسیاری باقی است ! بلی هست . اما شما امروز همان کاری را انجام میدهید که دیروز مقدمهاش را چیدهاید و امروز نیز مقدمهی کارهای فردا را تدارک میبینید و احتمال دارد فردا همان کاری را بکنید که امروز انجام میدهید . پس امروز مرا دریابید تا حرکت شما کسب آگاهی و تمرینی برای فرداها باشد ، جایی در لامکان و لازمان ؛ تا شما به طور حتم مرا انتخاب کنید ؛ خدای در وحدت را و خدایی که عاشق شما است ! مرا دریابید ...
مهربان ترین رو داریم ، موافقین ؟ خدایا برای تمام داشته ها و نداشته هام شکر ...
از عشق پروردگار ندیدم خوش تر ...
یه دوستی تو تلگرام برام نوشت : خدا گفت : من همه جا با شما بودهام ، هستم و خواهم بود و حتی در جهنم نیز تنهایتان نخواهم گذاشت . شما همراه با من وارد آنجا میشوید و من هستم که از آن عبورتان میدهم ؛ جایی که نه زمان در آن وجود دارد و نه مکانی محسوب میشود ؛ هر چند که شما آن را مکان میپندارید ؛ همانگونه که به علت عدم وجود زمان ، آن را جاویدان نیز میانگارید .
تنها چیزی که در جهنم وجود دارد ، آتشی از جنس آگاهی است که برای شما تلخ و برای من شیرین است . زیرا به کمک این آتش است که حایل بین من و شما که همان حجاب ناشی از گناهان شما است ، سوزانیده شده ، پس از آن ، ما به یکدیگر رسیده ، بعد از پیمان نخست ، بار دیگر شما را باز مییابم تا برای « آزمایش آخر » این بار همهی قدرت خود را در اختیار شما بگذارم .
اینک ما به هم رسیدهایم ؛ چیزی که ظاهراً منتظرش بودید و وصالی که طلبش را داشتید ؛ اما نه به اندازهای که من مشتاق بودم . شما مرا بخشنده میدانید ؛ ولی اصلاً حد آن را نمیدانید و از آن صرفا تصوری مبهم دارید . میزان بخشندگی من را پس از وصال خواهید فهمید ؛ وقتی که همهی قدرت خود را به شما ببخشم . فقط در آنجاست که مفهوم بخشندهی مهربان را خواهید فهمید . حال من هستم و شما . آیا با داشتن همهی قدرت من و احساس بی نیازی ، باز هم طالب من خواهید بود ؟
من برای رسیدن به شما ، مرگ و جهنم را خلق کردم تا نشانی بر « رحیم » بودن من باشد و نشانی بر قدرت خلاقیتی که ناشی از شوق رسیدن به شما است و شما ناآگاه و بی خبر از آن ، هر لحظه در آه و ناله و فریاد و طغیان نسبت به من قرار دارید .
من « رحمان » بودم تا بتوانم بازیگوشیها و بی اعتناییهای معشوقم را نظاره کنم و باز هم به دنبال او باشم و سایهی رحمانیت خود را بر سر او بگسترانم . در عوض شما نمیدانید که با من چه کردهاید ! ای کاش من نیز میتوانستم مانند شما شکایتهای خود را به جایی ببرم !
مرگ و جهنم ، همچون داروهای تلخی هستند که مادری با دلسوزی تمام به زور به طفل خود میخوراند تا او را درمان کند ولی خود بیش از طفلش تلخی دارو را درک میکند و طفل بی خبر از همه جا و بدون اطلاع از عشق مادر ، گریان و نالان است از این که چرا چنین خشونتی نسبت به او اعمال میشود .
بدون مرگ و جهنم ، ما هرگز به یکدیگر نمیرسیدیم و حداقل ، من عاشقی مهجور میماندم و شما نیز در نیازمندی ابدی باقی میماندید . اما شما بعد از این وصال ، همین که مطمئن شدید که عاشق سینه چاک ، در اختیار شماست و شما سوار بر اریکه قدرت او میتوانید یکه تازی کنید ، با او چه میکنید ؟
من «رحمان» بودم تا بتوانم بازیگوشیها و بی اعتناییهای معشوقم را نظاره کنم و باز هم به دنبال او باشم و سایهی رحمانیت خود را بر سر او بگسترانم . در عوض شما نمیدانید که با من چه کردهاید ! ای کاش من نیز میتوانستم مانند شما شکایتهای خود را به جایی ببرم ! اما از این بابت نیز ناراضی نیستم ؛ زیرا که من هم اگرچه سرانجام آگاه میشوید و شما را دارم و میدانم که بالاخره از یکدیگر راضی خواهیم شد .
آری من به شما میرسم و همه چیز خود را به پای معشوق خود تقدیم میکنم و در آن صورت آنجا بهشت شما خواهد بود . نه آن بهشت روز نخست که بهشت ناآگاهی بود ؛ بلکه بهشت آگاهی . بهشتهایی که شما آن را بر اساس آگاهیها ، دانستهها و میل و سلیقههای خود بنا خواهید کرد . پس از کسب این تجربه خواهید فهمید که همه چیز عاشق شما ، در اختیار شماست و شما میتوانید با قدرتی که در اختیار دارید ، جهانها خلق کرده ، بر ابعادی سایه بگسترانید که هرگز تصورش را نداشتید و به زودی یقین حاصل میکنید که دارای قدرتی خدایی هستید . آن زمان که شما اینگونه خدا شدید ، میخواهید بدانید که با من چه خواهید کرد ؟
شما مرا بخشنده میدانید ؛ ولی اصلاً حد آن را نمیدانید و از آن صرفا تصوری مبهم دارید . میزان بخشندگی من را پس از وصال خواهید فهمی د؛ وقتی که همهی قدرت خود را به شما ببخشم . فقط در آنجاست که مفهوم بخشندهی مهربان را خواهید فهمید . حال من هستم و شما . آیا با داشتن همهی قدرت من و احساس بی نیازی ، باز هم طالب من خواهید بود؟
شاید اگر همه داستان را بدانید ، برای من عاشق گریه کنید . برخی از شما پس از کسب اطمینان از قدرت خدایی خود و احساس بینیازی نسبت به من ، خواهید گفت : " حالا که خدا هستیم و بی نیاز به او ، چرا برای خود خدایی نکنیم ؟ " و فقط عدهی اندکی خواهند بود که خدایی در وحدت را انتخاب کرده ، به سوی من آمده ، با من به وحدت میرسند . بلی ! خدای در وحدت و خدای در کثرت ، آخرین آزمایش است و شما کدام را انتخاب خواهید کرد ؟
شاید بگویید که برای اتخاذ چنین تصمیمی وقت بسیاری باقی است ! بلی هست . اما شما امروز همان کاری را انجام میدهید که دیروز مقدمهاش را چیدهاید و امروز نیز مقدمهی کارهای فردا را تدارک میبینید و احتمال دارد فردا همان کاری را بکنید که امروز انجام میدهید . پس امروز مرا دریابید تا حرکت شما کسب آگاهی و تمرینی برای فرداها باشد ، جایی در لامکان و لازمان ؛ تا شما به طور حتم مرا انتخاب کنید ؛ خدای در وحدت را و خدایی که عاشق شما است ! مرا دریابید ...
مهربان ترین رو داریم ، موافقین ؟ خدایا برای تمام داشته ها و نداشته هام شکر ...
کاش گناه رنگ داشت !
آقا ببخشید کوچه سعادت از همین طرفه ؟ کجا بهت آدرس دادن خواهر ؟ رسالت ، کوچه سعادت . آره برو جلوتره . تشکر کرد و رفت بی اونکه بدونه من تا حالا تو عمرم کوچه سعادت رو ندیدم . حتی اونجایی که بودم نمیدونستم کجای رسالته . اصلا نمیدونم چی شد که گفتم برو پیداش میکنی ! شاید یه شیطنت مسخره بود ؛ شایدم یه احساس غد بودن که نمیتونه نه بگه . به هر حال گذشت و اون خانوم با هر پرس و جویی بود به مقصدش رسید . نمیدونم تو دلش کلی فحش بار من کرده بود و یا بدتر کلی لعنت و نفرین نثارم کرد که چرا مسیرشو دورتر کردم .
وقتی اومدم خونه مستقیم رفتم تو تختم و به اتفاقات امروز فکر کردم . با خودم گفتم ای کاش ما آدم ها وقتی کار ناشایستی انجام میدیم ، گناهی میکنیم ، آسیبی به کسی میرسونیم و یا بدتر ظلمی به کسی میکنیم تو همون لحظه آثارشو تو جسم و روحمون میدیدم . مثلا امروز که من این کارو کردم اون خانوم یه لکه سیاه تو صورت من میدید و متوجه میشد که دارم سر کارش میذارم ! یا اصلا وقتی دروغی میگفتیم چهره مون زشت و چروک میشد و معلوم بود که داریم دروغ میگیم ...
یه لحظه به این چیزهایی که گفتم فکر کنید ! چقدر خوب و چقدر وحشتناک میشدیم ! از یه طرف بیشتر مراقب خودمون بودیم تا ظاهرمون حفظ بشه و با دوری از کارهای ناپسند چهرمون به هم نریزه و از طرفه دیگه هر روز تو خیابون چقدر آدم با لباس های شیک و قشنگ میدیدم که چهره شون سیاه و عبوسه ...
ای کاش بتونیم این زشتی هارو تو ذهنمون تصور کنیم و هر روز که از خواب بیدار میشیم به فکر این باشیم که چهرمون رو خراب نکنیم ...
خداوند به همه چیز بینا و شنواست ...
پی نوشتـــ :
زحمت تایپوگرافی بالا رو هم وبلاگ نقـاش فقــیر کشیده ...
کاش گناه رنگ داشت !
آقا ببخشید کوچه سعادت از همین طرفه ؟ کجا بهت آدرس دادن خواهر ؟ رسالت ، کوچه سعادت . آره برو جلوتره . تشکر کرد و رفت بی اونکه بدونه من تا حالا تو عمرم کوچه سعادت رو ندیدم . حتی اونجایی که بودم نمیدونستم کجای رسالته . اصلا نمیدونم چی شد که گفتم برو پیداش میکنی ! شاید یه شیطنت مسخره بود ؛ شایدم یه احساس غد بودن که نمیتونه نه بگه . به هر حال گذشت و اون خانوم با هر پرس و جویی بود به مقصدش رسید . نمیدونم تو دلش کلی فحش بار من کرده بود و یا بدتر کلی لعنت و نفرین نثارم کرد که چرا مسیرشو دورتر کردم .
وقتی اومدم خونه مستقیم رفتم تو تختم و به اتفاقات امروز فکر کردم . با خودم گفتم ای کاش ما آدم ها وقتی کار ناشایستی انجام میدیم ، گناهی میکنیم ، آسیبی به کسی میرسونیم و یا بدتر ظلمی به کسی میکنیم تو همون لحظه آثارشو تو جسم و روحمون میدیدم . مثلا امروز که من این کارو کردم اون خانوم یه لکه سیاه تو صورت من میدید و متوجه میشد که دارم سر کارش میذارم ! یا اصلا وقتی دروغی میگفتیم چهره مون زشت و چروک میشد و معلوم بود که داریم دروغ میگیم ...
یه لحظه به این چیزهایی که گفتم فکر کنید ! چقدر خوب و چقدر وحشتناک میشدیم ! از یه طرف بیشتر مراقب خودمون بودیم تا ظاهرمون حفظ بشه و با دوری از کارهای ناپسند چهرمون به هم نریزه و از طرفه دیگه هر روز تو خیابون چقدر آدم با لباس های شیک و قشنگ میدیدم که چهره شون سیاه و عبوسه ...
ای کاش بتونیم این زشتی هارو تو ذهنمون تصور کنیم و هر روز که از خواب بیدار میشیم به فکر این باشیم که چهرمون رو خراب نکنیم ...
خداوند به همه چیز بینا و شنواست ...
پی نوشتـــ :
زحمت تایپوگرافی بالا رو هم وبلاگ نقـاش فقــیر کشیده ...
قالب های جدید برای بیان بلاگی ها !
بعد از کلی درگیری یه روز کامل از وقتم رو آزاد کردم و از خود صبح که بیدار شدم دست بردم به طراحی تا 12 شب و نه ناهار خوردم و نه درست حسابی شام ! چی کار کنم دیگه دوستون دارم و همیشه احساس میکنم باید براتون چیزهای جدیدی داشته باشم ...
میدونم همتون از قالب های تکراری بیان خسته شدین و هر چی اینترنت هم زیر و رو کردین به نتیجه خاصی نرسیدین و ناچارا از همون قالب های پیش فرض استفاده کردین که از نظر من کد نویسیش کاملا قدیمیه و از لحاظ واکنشگرا بودن اصلا متناسب با مرورگرهای امروزی نیست . هر چی هم شما و بنده به بیان بلاگ ایمیل زدیم و درخواست قالب های جدید دادیم وعده آینده رو بهمون دادن و عملا چیزی نصیبمون نشد . به همین خاطر خودم دست به کار شدم و یه سری طرح جدید زدم که امیدوارم مورد پسندتون قرار بگیره ...
تمامی قالب ها دارای دو نسخه هستند ؛ نسخه اول منوی قالب سمت راست و نسخه دوم منو قالب سمت چپ است . کد نویسی ها کاملا استاندارد و مطابق با الگوریتم های سایت w3 هستند ...
بــرای ورود به صفحــه قالــب ها کلیک کنیــد ...
پی نوشتـــ :
اگر مشکلی توی قالب ها دیدین از طریق فرم نظرات صفحه " قالب های بیان " مشکلو مطرح کنین تا برطرفش کنم .
سعی میکنم هر چند وقت یکبار قالب های جدید اضافه کنم ...
قالب های جدید برای بیان بلاگی ها !
بعد از کلی درگیری یه روز کامل از وقتم رو آزاد کردم و از خود صبح که بیدار شدم دست بردم به طراحی تا 12 شب و نه ناهار خوردم و نه درست حسابی شام ! چی کار کنم دیگه دوستون دارم و همیشه احساس میکنم باید براتون چیزهای جدیدی داشته باشم ...
میدونم همتون از قالب های تکراری بیان خسته شدین و هر چی اینترنت هم زیر و رو کردین به نتیجه خاصی نرسیدین و ناچارا از همون قالب های پیش فرض استفاده کردین که از نظر من کد نویسیش کاملا قدیمیه و از لحاظ واکنشگرا بودن اصلا متناسب با مرورگرهای امروزی نیست . هر چی هم شما و بنده به بیان بلاگ ایمیل زدیم و درخواست قالب های جدید دادیم وعده آینده رو بهمون دادن و عملا چیزی نصیبمون نشد . به همین خاطر خودم دست به کار شدم و یه سری طرح جدید زدم که امیدوارم مورد پسندتون قرار بگیره ...
تمامی قالب ها دارای دو نسخه هستند ؛ نسخه اول منوی قالب سمت راست و نسخه دوم منو قالب سمت چپ است . کد نویسی ها کاملا استاندارد و مطابق با الگوریتم های سایت w3 هستند ...
بــرای ورود به صفحــه قالــب ها کلیک کنیــد ...
پی نوشتـــ :
اگر مشکلی توی قالب ها دیدین از طریق فرم نظرات صفحه " قالب های بیان " مشکلو مطرح کنین تا برطرفش کنم .
سعی میکنم هر چند وقت یکبار قالب های جدید اضافه کنم ...
مجموعه عکس ؛ دختر آفتاب
از امروز تصمیم گرفتم تو قسمت " عکاسی وب " از مجموعه های اینستاگرامم استفاده کنم . روال کار من به این صورته که از یه شخصیت 3 تا عکس به صورت هستوری و توی وضعیت های حسیه مختلف میگیرم و بعد از روتوش و ویرایش اونو به صورت یه مجموه تو صفحه ام آپلود میکنم . در ضمن متن زیر عکس ها هم متناسب با حس و حال عکس از نوشته های خودم و یا دیگران استفاده میشه ...
اسم این مجموعه هست دختر آفتاب . امیدوارم لذت ببرید ...
پی نوشتـــ :
برای دیدن تمام عکس های این مجموعه " ادامه مطلب " رو دنبال کنید ...
مجموعه عکس ؛ دختر آفتاب
از امروز تصمیم گرفتم تو قسمت " عکاسی وب " از مجموعه های اینستاگرامم استفاده کنم . روال کار من به این صورته که از یه شخصیت 3 تا عکس به صورت هستوری و توی وضعیت های حسیه مختلف میگیرم و بعد از روتوش و ویرایش اونو به صورت یه مجموه تو صفحه ام آپلود میکنم . در ضمن متن زیر عکس ها هم متناسب با حس و حال عکس از نوشته های خودم و یا دیگران استفاده میشه ...
اسم این مجموعه هست دختر آفتاب . امیدوارم لذت ببرید ...
پی نوشتـــ :
برای دیدن تمام عکس های این مجموعه " ادامه مطلب " رو دنبال کنید ...
به حج میرویم به هر بهایی !
یادمه وقتی شیخ نِمر ، نَمر شاید هم نُمر بود یادم نیست رو کشتن ملت همیشه در صحنه خونشون به جوش اومد و رگ غیرت مسلمونیشون زد بیرن که واااا غیرتاااا ! شیخ مارو کشتین ؟ عزیزه دله مردم ایران رو کشتین ؟ عربستان روزگارت سیاه ؛ ما داریم میام سفارتت رو با خاک یکی کنیم و انتقام خون شیخمون رو بگیریم !
همون شب یکی از رفقا زنگ زد و گفت من دارم میرم سمت سفارت و دیگه تحمل ندارم ! تحمل این همه ظلم و ستم رو ندارم و میرم که حق علیه باطل رو به نمایش بذارم و بیام . منم گفتم ببخشید من نه وقتشو دارم و نه دوست دارم به حماقت بقیه همراه بشم .
خلاصه گذشت و فرداش همه روزنامه ها و سایت های خبری عکس های شب گذشته رو منتظر کردن و با اقتخار تیترهای بزرگ زدن که فلان کردیم و فلان شد ! رفیق غیرتی ما هم 2 تا تلفن گیرش اومد و چون بی سیم و جنس خوب بود برد خونه و جایگزین تلفن خونشون کرد تا یه ثوابی هم برده باشه و از این حرکت بی بهره نمونده باشه . تازه حماقت به همین جا ختم نشد و اسم خیابونی که سفارت عربستان توش بود رو به خیابان شهید نمر تغییر دادن تا حرکت انقلابی کامل شده باشه ...
بازتاب این حرکت هم شد بسته شدن حج و قطع ارتباط سیاسی و اقتصادی و ... عربستان و چند کشور دیگه با ایران و جا داره تشکر کنم از اون احمق هایی با نفهمیشون میگن انشالله بقیه کشورها هم قطع رابطه کنن و راحت شیم .
حالا من چندتا سوال دارم . شیخ نمر کی بود ؟ کدوم یکی از شماها میشناختینش ؟ کدومتون قبل از این ماجراها اسمشو شنیده بودین ؟ از بین 48 نفری که اعدام شدن فقط این آدم آشناتون بود ؟ چرا 2 تا پسر آین روحانی که از طرف دولت عربستان بورسیه آمریکا هستن نریختن سفارت رو آتیش بزن ؟ اگر تو خود ایران یه روحانی بر ضد همه عقاید و اصول قیام میکرد اجازه حرف زدن بهش داده میشد ؟ غیر از اینه که همه جای دنیا مخالفای خودشون رو سرکوب میکنن ؟
و خیلی خوشحالم از اینکه راه حج بسته شد . راه خروج میلیاردها دلار پول از کشور بسته شد و متاسفم واسه اون هایی که دیروز کاسه داغ تر از آش بودن و امروز با گریه و زاری از خدا میخوان حج رو بهشون برگردونه . هنوز راه زیاده تا التماس عربستان رو بکنیم و باج بدیم تا سوسمار خورها سوار لامبورگینی بشن و متاسفم برای جوگیر شدنه همیشگی مردم ...
پی نوشتـــ :
این مطلب توهین به هیچ شخصیت و ملیتی نبود ، صرفا جهت بیان یه سری حقایق بود ...
به حج میرویم به هر بهایی !
یادمه وقتی شیخ نِمر ، نَمر شاید هم نُمر بود یادم نیست رو کشتن ملت همیشه در صحنه خونشون به جوش اومد و رگ غیرت مسلمونیشون زد بیرن که واااا غیرتاااا ! شیخ مارو کشتین ؟ عزیزه دله مردم ایران رو کشتین ؟ عربستان روزگارت سیاه ؛ ما داریم میام سفارتت رو با خاک یکی کنیم و انتقام خون شیخمون رو بگیریم !
همون شب یکی از رفقا زنگ زد و گفت من دارم میرم سمت سفارت و دیگه تحمل ندارم ! تحمل این همه ظلم و ستم رو ندارم و میرم که حق علیه باطل رو به نمایش بذارم و بیام . منم گفتم ببخشید من نه وقتشو دارم و نه دوست دارم به حماقت بقیه همراه بشم .
خلاصه گذشت و فرداش همه روزنامه ها و سایت های خبری عکس های شب گذشته رو منتظر کردن و با اقتخار تیترهای بزرگ زدن که فلان کردیم و فلان شد ! رفیق غیرتی ما هم 2 تا تلفن گیرش اومد و چون بی سیم و جنس خوب بود برد خونه و جایگزین تلفن خونشون کرد تا یه ثوابی هم برده باشه و از این حرکت بی بهره نمونده باشه . تازه حماقت به همین جا ختم نشد و اسم خیابونی که سفارت عربستان توش بود رو به خیابان شهید نمر تغییر دادن تا حرکت انقلابی کامل شده باشه ...
بازتاب این حرکت هم شد بسته شدن حج و قطع ارتباط سیاسی و اقتصادی و ... عربستان و چند کشور دیگه با ایران و جا داره تشکر کنم از اون احمق هایی با نفهمیشون میگن انشالله بقیه کشورها هم قطع رابطه کنن و راحت شیم .
حالا من چندتا سوال دارم . شیخ نمر کی بود ؟ کدوم یکی از شماها میشناختینش ؟ کدومتون قبل از این ماجراها اسمشو شنیده بودین ؟ از بین 48 نفری که اعدام شدن فقط این آدم آشناتون بود ؟ چرا 2 تا پسر آین روحانی که از طرف دولت عربستان بورسیه آمریکا هستن نریختن سفارت رو آتیش بزن ؟ اگر تو خود ایران یه روحانی بر ضد همه عقاید و اصول قیام میکرد اجازه حرف زدن بهش داده میشد ؟ غیر از اینه که همه جای دنیا مخالفای خودشون رو سرکوب میکنن ؟
و خیلی خوشحالم از اینکه راه حج بسته شد . راه خروج میلیاردها دلار پول از کشور بسته شد و متاسفم واسه اون هایی که دیروز کاسه داغ تر از آش بودن و امروز با گریه و زاری از خدا میخوان حج رو بهشون برگردونه . هنوز راه زیاده تا التماس عربستان رو بکنیم و باج بدیم تا سوسمار خورها سوار لامبورگینی بشن و متاسفم برای جوگیر شدنه همیشگی مردم ...
پی نوشتـــ :
این مطلب توهین به هیچ شخصیت و ملیتی نبود ، صرفا جهت بیان یه سری حقایق بود ...
معرفی کتاب ؛ وقتی نیچه گریست !
کتاب وقتی نیچه گریست ، آمیزه ایست از واقعیت و خیال ، جلوه ای از عشق ، تقدیر و اراده در وین خردگرای سده ی نوزدهم ! دکتر اروین یالوم ، استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد ، گروه درمانگر و روان درمانگر اگزیستانسیال ، در خلال این رمان آموزشی ، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آنند ، می پردازد ولی در نهایت روش روان درمانی اگزیستانسیال و رابطه پزشک - بیمار است که کتاب بیش از هر چیز ، در پی معرفی آن است ...
دکتر سپیده حبیب ، مترجم این کتاب ، خود روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره مفاهیم تخصصی روانشناسی ، روانپزشکی و پزشکی ، درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است ...
این کتاب رو تا نیمه خوندم و از فضای کاریزماتیک شخصیت های داستان خیلی لذت بردم . حدود 60 صفحه ایش باقی مونده که انشالله تا آخر این ماه تمومش میکنم . اگر علاقه مند به کتاب های روانشناس گونه هستین خوندن این کتاب شدیدا توصیه میشه ...
پی نوشتـــ :
اگر فرصت خرید از کتاب فروشی هارو ندارین میتونین از سایت شهر کتاب آنلاین سفارش بدین .
معرفی کتاب ؛ وقتی نیچه گریست !
کتاب وقتی نیچه گریست ، آمیزه ایست از واقعیت و خیال ، جلوه ای از عشق ، تقدیر و اراده در وین خردگرای سده ی نوزدهم ! دکتر اروین یالوم ، استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد ، گروه درمانگر و روان درمانگر اگزیستانسیال ، در خلال این رمان آموزشی ، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آنند ، می پردازد ولی در نهایت روش روان درمانی اگزیستانسیال و رابطه پزشک - بیمار است که کتاب بیش از هر چیز ، در پی معرفی آن است ...
دکتر سپیده حبیب ، مترجم این کتاب ، خود روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره مفاهیم تخصصی روانشناسی ، روانپزشکی و پزشکی ، درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است ...
این کتاب رو تا نیمه خوندم و از فضای کاریزماتیک شخصیت های داستان خیلی لذت بردم . حدود 60 صفحه ایش باقی مونده که انشالله تا آخر این ماه تمومش میکنم . اگر علاقه مند به کتاب های روانشناس گونه هستین خوندن این کتاب شدیدا توصیه میشه ...
پی نوشتـــ :
اگر فرصت خرید از کتاب فروشی هارو ندارین میتونین از سایت شهر کتاب آنلاین سفارش بدین .
و ما هم روزی یکبار اشک میریزیم ...
هر روز که با خون و بدن های آسیب داده سر و کار داشته باشی نگاه کردن و لمس داخل بدن برات یه امر عادی حساب میشه . اینقدر عادی که نه از ناهار از خوردن تو تریای اتاق عمل میافتی و نه دیدم فوتبال با تلویزیون اتاق عمل شماره دو تو شیفت شب ...
خیلی ها فکر میکنن قلبهای ما سخت شده ، احساساتمون از بین رفته و یه هاله سنگی اطراف روحمون رو فرا گرفته . ولی من هنوز با دیدن بدن سوخته تازه عروسی که فقط چند روز از بهترین شب زندگیش میگذشت اشکهام از کنار گونه ام سر خورد و آروم آروم پایین افتاد . اینقدر برام دردناک بود که اتاق رو ترک میکنم و میرم به سمت رختکن تا خودمو خالی کنم . این اتفاق هر روز تکرار میشد و اتاق هشت از صبح صدای ناله زنی رو میشنید که تمام بدنش پر بود از پانسمان های سوختگی . تمام پرسنل بالای سرش جمع میشدن و برای سلامتیش دعا میکردن و جراح عمومی با نا امیدی تمام بدن دخترک رو تحویل خانواده میداد تا فردا دوباره این مراحل تکرار بشه و من مدام صدای ناله هاش توی گوشم بود . صدای لرزونش که میگفت بذارین بمیرم با این قیافه کسی من رو قبول نمیکنه و ما مدام بهش امید میدادیم ...
فضا خیلی گرفته بود ، روز پنجشنبه آخرین پانسمانش بود و از پرسنل اتاق خبرهای خوبی میشنیدیم . از روز کنجکاوی دوباره بهش سر زدم و اینبار خیلی جلوی خودم رو گرفتم . هنوز درد میکشید و ناله میکرد . زخمهاش بهتر شده بود و آزمایشاتش رو به بهبودی بود . همه خوشحال بودیم از اینکه دوباره به آغوش همسرش برمیگرده . برمیگرده و خداروشکر میکنه که هنوز فرصتی برای نفس کشیدن هست . از اتاق بیرون زدم و ته دلم آروم بود . خداروشکر میکردم که معجزه شده و خدا به فریاد دل مادرش رسیده . وقتی داشتم از جلوی در اتاق عمل رد میشدم خانواده گریونی دوره ام کردن . مادری که چشمهاش رنگ نداشت و پسر جوونی که از شدت گریه های این چند روزش توان حرکت نداشت . دستشون رو گرفتم و بهشون اطمینان خاطر دادم . از مهارت جراح و قدرت بدنی دخترشون گفتم و تمام سعیم رو به کار بردم تا کمی هم که شده آرومشون کنم .
همه چیز خوب پیش میرفت ، خیلی خوب . تا اینکه شنبه صبح اتاق چراغ اتاق هشت خاموش بود . از پشت در نگاه کردم و چیزی جز تاریکی ندیدم . دلم لرزید . خودمو به استیشن رسوندم و پرس و جو کردم . مریض اتاق هشت ؟ امروز صبح ...
دنیا روی سرم خراب شد . تمام بدنم یخ کرد . چرا ؟ همه چیز خوب پیش میرفت که ! عفونت ! لعنت به عفونت ! تمام روز رو درگیرش بودم و دل و دماغی برای کار نداشتم . من اون دختر رو نمیشناختم . حتی بعد از فوتش فهمیدم علت سوختگیش چی بود . ولی هر چی بود میدونم اون روز ، تو آشپزخانه ، وقتی قابلمه پر از روغن رو روی گاز گذاشته بود تا برای اولین بار برای خانواده همسرش غذا درست کنه ، به همه چیز فکر میکرد جز برگشتن قابلمه روی بدنش و سوختن با همون غذایی که با تمام عشق مشغول درست کردنش بود ...
تقدیر و سرنوشت رو فقط خداوند میدونه . اونه که قدرت بی انتهای جهان هستی توی دستهاشه و هر بنده اش رو به روشی امتحان میکنه . یکی رو به دردناکترین شکل و دیگری رو با ناز و نعمت و حکمت همه اینهارو فقط خودش میداند و بس .
ما هم گاهی اشک میریزیم ، توی خلوت ! وقتی که لباس اتاق عمل به تن نداریم . روزی هزاران نفر به ایش شکل از دنیا میرن و برخورد با این قضایا روحی قوی و البته کمی سنگدل به قول شماها میخواهد . خداوند به مادرش ، مادرش و باز هم مادرش صبر و تحمل و گرد فراموشی رو به دل همسر نازنینش عطا کنه ...
دل نوشتـــ :
خدایا چنان کن سرانجام کار ، که تو خشنود باشی و ما رستگار ...
و ما هم روزی یکبار اشک میریزیم ...
هر روز که با خون و بدن های آسیب داده سر و کار داشته باشی نگاه کردن و لمس داخل بدن برات یه امر عادی حساب میشه . اینقدر عادی که نه از ناهار از خوردن تو تریای اتاق عمل میافتی و نه دیدم فوتبال با تلویزیون اتاق عمل شماره دو تو شیفت شب ...
خیلی ها فکر میکنن قلبهای ما سخت شده ، احساساتمون از بین رفته و یه هاله سنگی اطراف روحمون رو فرا گرفته . ولی من هنوز با دیدن بدن سوخته تازه عروسی که فقط چند روز از بهترین شب زندگیش میگذشت اشکهام از کنار گونه ام سر خورد و آروم آروم پایین افتاد . اینقدر برام دردناک بود که اتاق رو ترک میکنم و میرم به سمت رختکن تا خودمو خالی کنم . این اتفاق هر روز تکرار میشد و اتاق هشت از صبح صدای ناله زنی رو میشنید که تمام بدنش پر بود از پانسمان های سوختگی . تمام پرسنل بالای سرش جمع میشدن و برای سلامتیش دعا میکردن و جراح عمومی با نا امیدی تمام بدن دخترک رو تحویل خانواده میداد تا فردا دوباره این مراحل تکرار بشه و من مدام صدای ناله هاش توی گوشم بود . صدای لرزونش که میگفت بذارین بمیرم با این قیافه کسی من رو قبول نمیکنه و ما مدام بهش امید میدادیم ...
فضا خیلی گرفته بود ، روز پنجشنبه آخرین پانسمانش بود و از پرسنل اتاق خبرهای خوبی میشنیدیم . از روز کنجکاوی دوباره بهش سر زدم و اینبار خیلی جلوی خودم رو گرفتم . هنوز درد میکشید و ناله میکرد . زخمهاش بهتر شده بود و آزمایشاتش رو به بهبودی بود . همه خوشحال بودیم از اینکه دوباره به آغوش همسرش برمیگرده . برمیگرده و خداروشکر میکنه که هنوز فرصتی برای نفس کشیدن هست . از اتاق بیرون زدم و ته دلم آروم بود . خداروشکر میکردم که معجزه شده و خدا به فریاد دل مادرش رسیده . وقتی داشتم از جلوی در اتاق عمل رد میشدم خانواده گریونی دوره ام کردن . مادری که چشمهاش رنگ نداشت و پسر جوونی که از شدت گریه های این چند روزش توان حرکت نداشت . دستشون رو گرفتم و بهشون اطمینان خاطر دادم . از مهارت جراح و قدرت بدنی دخترشون گفتم و تمام سعیم رو به کار بردم تا کمی هم که شده آرومشون کنم .
همه چیز خوب پیش میرفت ، خیلی خوب . تا اینکه شنبه صبح اتاق چراغ اتاق هشت خاموش بود . از پشت در نگاه کردم و چیزی جز تاریکی ندیدم . دلم لرزید . خودمو به استیشن رسوندم و پرس و جو کردم . مریض اتاق هشت ؟ امروز صبح ...
دنیا روی سرم خراب شد . تمام بدنم یخ کرد . چرا ؟ همه چیز خوب پیش میرفت که ! عفونت ! لعنت به عفونت ! تمام روز رو درگیرش بودم و دل و دماغی برای کار نداشتم . من اون دختر رو نمیشناختم . حتی بعد از فوتش فهمیدم علت سوختگیش چی بود . ولی هر چی بود میدونم اون روز ، تو آشپزخانه ، وقتی قابلمه پر از روغن رو روی گاز گذاشته بود تا برای اولین بار برای خانواده همسرش غذا درست کنه ، به همه چیز فکر میکرد جز برگشتن قابلمه روی بدنش و سوختن با همون غذایی که با تمام عشق مشغول درست کردنش بود ...
تقدیر و سرنوشت رو فقط خداوند میدونه . اونه که قدرت بی انتهای جهان هستی توی دستهاشه و هر بنده اش رو به روشی امتحان میکنه . یکی رو به دردناکترین شکل و دیگری رو با ناز و نعمت و حکمت همه اینهارو فقط خودش میداند و بس .
ما هم گاهی اشک میریزیم ، توی خلوت ! وقتی که لباس اتاق عمل به تن نداریم . روزی هزاران نفر به ایش شکل از دنیا میرن و برخورد با این قضایا روحی قوی و البته کمی سنگدل به قول شماها میخواهد . خداوند به مادرش ، مادرش و باز هم مادرش صبر و تحمل و گرد فراموشی رو به دل همسر نازنینش عطا کنه ...
دل نوشتـــ :
خدایا چنان کن سرانجام کار ، که تو خشنود باشی و ما رستگار ...